معنی نیمه تاریک ماه

حل جدول

نیمه تاریک ماه

اثری از هوشنگ گلشیری


نیمه تاریک زمین

شب

لغت نامه دهخدا

تاریک ماه

تاریک ماه. (اِ مرکب) محاق. || سرار. آخرین شب ماه.


تاریک

تاریک. (ص) اکثر استعمال آن بمعنی تیره است مثلاً هرچه تاریک باشد آنرا تیره توان گفت بخلاف آنچه تیره بودهمه ٔ آنرا تاریک نمی توان گفت چنانکه تاریک رو بمعنی روسیاه. (آنندراج). در استعمال، این لفظ خاص است و لفظ تیره عام، چرا که هر چیز که تاریک باشد آنرا تیره می توان گفت و آنچه تیره باشد آنرا تاریک نمی توان گفت. (از چراغ هدایت از غیاث اللغات). محمد معین در حاشیه ٔ برهان قاطع آرد: از تار + َیک (نسبت)، پهلوی تاریک از تار، در اوستا تاثرا (بارتولمه 650) (نیبرگ 223) (اساس اشتقاق فارسی 370)، سنگسری توریک، سرخه ای تاریک، شهمیرزادی تاریک (کتاب 2 ص 195)، اشکاشمی تاریکان (پیش از طلوع فجر) (گریرسن 98)، گیلکی تاریک، تیره، تار، ظلمانی، کدر - انتهی. ضد روشن. تار و تیره و جائی که روشن نباشد. (از فرهنگ نظام). تار. تاران. تارون. تاره. تاری. تارین. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). مقابل روشن. سیاه. ظلماء. مظلم. عکامس. هائع. غبس. مردن. دلهم. دخیاء. دجوجی. دجداجه. داجیه. دجی. دحمس. دحمسه.دامج. ادموس. دامس: دحامس، شبهای تاریک. مغلندف، سخت تاریک. مغلظف، سخت تاریک. مغدره؛ شب تاریک. بحر دجداج، دریای سیاه و تاریک. (منتهی الارب):
آبکندی دور وبس تاریک جای
لغزلغزان چون در او بنهند پای.
رودکی.
سیاوش ز گاه اندر آمد چو دیو
برآورد بر چرخ گردان غریو.
فردوسی.
بتن جامه ٔخسروی کرد چاک
بسر بر پراکند تاریک خاک.
فردوسی.
چو نیمی ز تیره شب اندرگذشت
طلایه بدیدش بتاریک دشت.
فردوسی.
چنین گفت بیژن ز تاریک چاه
که چون بود بر پهلوان رنج راه.
فردوسی.
بدان برترین نام یزدان پاک
برخشنده خورشید و تاریک خاک.
فردوسی.
بسر بر یکی ابر تاریک بود
بکیوان تو گفتی که نزدیک بود.
فردوسی.
ببارید از آن ابر تاریک برف
زمین شدپر از برف و بادی شگرف.
فردوسی.
ازو بازگشتم که بیگاه بود
که شب سخت و تاریک و بیماه بود.
فردوسی.
وز آن پس که پرسید فرخنده شاه
از آن ژرف دریا و تاریک چاه.
فردوسی.
چو مژگان بمالید و دیده بشست
در غار تاریک چندی بجست.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 2 ص 353).
کسری بنشست گفت دریغ باشد تباه کردن این، فرمود تا وی را در خانه ای کردند سخت تاریک چون گوری. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 340). وی را بروشنایی آوردند یافتندش بتن قوی و گونه برجای گفتند ای حکیم ترا پشمینه ٔ سطبر و بند گران و جایی تنگ و تاریک می بینیم چگونه است که گونه برجایست و تن قوی تر است سبب چیست. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 341).
یکی باد برخاست و تاریک گرد
که آسان همی برربود اسب و مرد.
(گرشاسبنامه).
سرانجام کاین مهر رخشان پاک
ز گردون فروشد بتاریک خاک.
شمسی (یوسف و زلیخا).
همیدون همی بود یوسف بمهر
بمالید بر خاک تاریک، چهر.
شمسی (یوسف و زلیخا).
دور شو دور شو ز نزدیکش
روشنی جو ز تنگ و تاریکش.
سنایی.
حجاب تاریک جهل برابر نور عقل او بداشت. (کلیله و دمنه).
بس تاریک است روز خاقانی
تا کی ز تعب همی بشب دارد؟
خاقانی.
شبی سخت بی مهر وتاریک چهر
بتاریکی اندر که دیده ست مهر؟
نظامی.
اگر چشمه روشن بود بتیرگی جویها زیان ندارد و اگر چشمه تاریک بود بروشنی جوی هیچ امید نباشد. (تذکره الاولیاء).
تو در میان خلایق بچشم اهل نظر
چنانکه در شب تاریک لمعه ٔ نوری.
سعدی.
با اینهمه گر حیات باشد
هم روز شود شبان تاریک.
سعدی.
فرومانده در کنج تاریک جای
چه دریابد از جام گیتی نمای ؟
سعدی (بوستان).
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هائل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها؟
حافظ.
تاریک شبم را سحر آید روزی
وز گم شده یارم خبر آید روزی
این دلو تهی که در چه انداخته ام
نومید نیم که پر برآید روزی.
(از العراضه).
|| مجازاً بمعانی افسرده، اندوهگین، غمگین، پریشان حال:
چو آورد این نامه نزدیک من
برافروخت این روح تاریک من.
فردوسی.
هم اندر زمان شد بنزدیک او
که روشن کند جان تاریک او.
فردوسی.
مر او را بیارم بنزدیک تو
که روشن کند جان تاریک تو.
فردوسی.
همان نامور نامه ٔ زینهار
که پرموده را آمد از شهریار
بدان دژ فرستاد نزدیک اوی
درخشنده شد جان تاریک اوی.
فردوسی.
بیایند شادان بنزدیک من
شود روشن این جان تاریک من.
فردوسی.
ورا زود بفرست نزدیک من
که روشن کند جان تاریک من.
فردوسی.
مر او را که آرد بنزدیک من
درخشان کند جان تاریک من.
فردوسی.
بدو گفت گردوی انوشه بدی
چو ناهید در برج خوشه بدی...
بدین کس فرستم بنزدیک اوی
درخشان کنم رای تاریک اوی.
فردوسی.
چو جفت من آید بنزدیک تو
درخشان کند رای تاریک تو.
فردوسی.
سواری فرستم بنزدیک تو
درخشان کنم رای تاریک تو.
فردوسی.
مرا خواست افکند در دام اوی
که تاریک بادادل و کام اوی.
فردوسی.
آه و دردا که چراغ من تاریک بمرد
باورم کن که از این درد بتر کس رانی.
خاقانی.
دیده ٔ من شد سپید از هجر و دل تاریک ماند
خانه ها تاری شود چون پرده بر روزن کشند.
خاقانی.
کاشکی رنجه شدی باری بدیدی کز غمش
در دل تاریک خاقانی چه تابست آنهمه.
خاقانی.
|| به مجاز، ناخردمند. گمراه. عاری از صفا. پلید:
وفا و خرد نیست نزدیک تو
پر از رنجم از رای تاریک تو.
فردوسی.
چو تنگ اندرآمد بنزدیکشان
نبود آگه از رای تاریکشان.
فردوسی.
نباید که بی نام در دست من
روانت برآید ز تاریک تن.
فردوسی.
روشنان خاقانی تاریک خوانندم ولیک
صافیم خوان چون صفای صوفیان را چاکرم.
خاقانی.
|| پیچیده و درهم. مبهم. مشکل. سیاه:
گروگان فرستد بنزدیک ما
کند روشن این رای تاریک ما.
فردوسی.
و آن روز و آن شب اندیشه را بدین کار گماشت و سخت تاریک نمود وی را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 258). مگر عاقبت کار خوب شد که اکنون به ابتدا باری تاریک مینماید. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 348). || بد. سیاه:
نباشد خرد هیچ نزدیک اوی
نیاز آورد بخت تاریک اوی.
فردوسی.
|| بدکار. سیاهکار: چندانکه از نظر درویشان غایب شد ببرجی بررفت و درجی بدزدید تا روز روشن شد آن تاریک مبلغی راه رفته بود و رفیقان بی گناه خفته. (گلستان چ فروغی چ بروخیم ص 57). این کلمه بیشتر با لفظ شدن و کردن و گردیدن و گشتن صرف شود. رجوع به این ترکیبها شود.


نیمه

نیمه. [م َ / م ِ] (اِ) نصف. (غیاث اللغات). نصف هر چیزی. (برهان قاطع) (از رشیدی). شق. شطر. (یادداشت مؤلف):
سنجد چیلان به دو نیمه شده
سرمه به نقطه بر یک یک زده.
رودکی.
ز شب نیمه ای گفت سهراب بود
دگر نیمه آرامش و خواب بود.
فردوسی.
چو شب نیمه بگذشت و تاریک شد
جهاندار با کرد نزدیک شد.
فردوسی.
چنان دان که ماننده ای شاه را
همان نیم شب نیمه ٔ ماه را.
فردوسی.
بوسه ٔ یک مه گرد آمده بوده ست بر او
نیمه ای داد و همی خواهم یک نیم دگر.
فرخی.
اندر وی سیب باشد نیمه ای ترش و نیمه ای شیرین. (حدود العالم) نیمه ٔ تن زبرینشان کوتاه و نیمه زیرین دراز است. (حدود العالم). واسط شهری بزرگ است و به دو نیمه است و دجله به میان همی رود. (حدود العالم).
یک نیمه جهان را به جوانی بگشادی
چون پیر شوی نیمه ٔ دیگر بگشائی.
منوچهری.
یک نیمه رخش زرد و دگر نیمه رخش سرخ
این را هیجان دم و آن را یرقان است.
منوچهری.
یک نیمه ٔ گیتی ستد و سیر نباشد
تا نیمه ٔ دیگر بگرد دیر نباشد.
منوچهری.
چو نیمه است تنها زن ارچه نکوست
دگر نیمه اش سایه ٔ شوی اوست.
اسدی.
از آن روز یک نیمه بگذشته بود
که زایشان دو بهره فزون کشته بود.
اسدی.
باقی روز و نیمه ای از شب بگذشت. (تاریخ بیهقی ص 426). اسیران را یک نیمه به بوالحسن سپرد و یک نیمه به شیروان تا به ولایتهای خویش بردند. (تاریخ بیهقی).
من خانه ندیدم نشنیدم بجز این بر
یک نیمه بیابان و دگر نیمه گلستان.
ناصرخسرو.
چون تو زبهین نیمه ٔ خود غافلی ای پیر
گر مرد خردمند نخواندت میازار.
ناصرخسرو.
مردم اگر چند باشرف گفتار است چون به شرف نوشتن دست ندارد ناقص بود و چون یک نیمه از مردم. (نوروزنامه).
بر سر خوانش دل پاکان چو مرغان بهشت
نیمه ای گویا و دیگر نیمه بریان آمده ست.
خاقانی.
جهان نیمی زبهر شادکامی است
دگر نیمه زبهر نیک نامی است.
نظامی.
چو مسکین و بی طاقتش دید و ریش
بدو داد یک نیمه از زاد خویش.
سعدی.
|| وسط. میان. نصف. منتصف:
همی تیغ کین از میان برکشید
فش و دم اسبش ز نیمه برید.
فردوسی.
همی خورد سیلی و نگشاد لب
هم از نیمه ٔ روز تا نیمه شب.
فردوسی.
امیر حرکت کرد از هرات روز دوشنبه نیمه ٔ ذوالقعده این سال بر جانب بلخ. (تاریخ بیهقی). به باغ محمودی آمد و بنه ها آنجا آوردند و تا نیمه ٔ رجب آنجا بود. (تاریخ بیهقی ص 416). نیمه ٔ این ماه نامه ها رسید از لهاور. (تاریخ بیهقی ص 430).
چو گفتی نیم روز مجلس افروز
خرد بی خود بدی تا نیمه ٔ روز.
نظامی.
|| مقابل درست:
تراش کرده بوی آرزوی زر دوهزار
درست و نیمه برون از قراضه و خرده.
سوزنی.
|| طرف. جانب. (آنندراج) (غیاث اللغات):
وزین نیمه ایرانیان مستمند
پدر بر پسر سوکوار و نژند.
فردوسی.
از آن نیمه ضحاک خود راند پیش
که او را چنین بود آئین و کیش.
فردوسی.
تو باشی از این روی و آن روی من
به دو نیمه هم زین نشان انجمن.
فردوسی.
با او مواضعتی می نهاد که ملک آل سامان بر خود قسمت کنند، بخارا و سمرقند و هر آنچه وراء جیحون است او را باشد و آنچه از این نیمه ٔ جیحون است ابوعلی را مقرر دارند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 83).
وزآن نیمه عابد سرش پرغرور
ترش کرده ابرو به فاسق ز دور.
سعدی.
که افتد که زین نیمه هم سروری
بماند گرفتار درچنبری.
سعدی.
|| جامه که نیم تن را پوشد. (رشیدی). جامه ٔ کوتاه و این متعارف هندوستان است. (آنندراج). نصفه آرخالق. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). || برقع. (برهان قاطع) (رشیدی) (ناظم الاطباء). چیزی که برروی پوشند. (از برهان) (ناظم الاطباء). || فالج نصف بدن. (ناظم الاطباء). || (اصطلاح بنایی) نصف آجر یا خشت. (ناظم الاطباء). و رجوع به آنندراج شود:
طلب کرد چون نیمه آن بی وفا
شود خوش از آن نیمه ٔ دل مرا.
وحید (از آنندراج).
- بر نیمه ٔ، معادل نصف: خلعت هارون پنجشنبه هشتم جمادی الاولی سنه ٔ 423 بر نیمه ٔ آنچه خلعت پدرش بود راست کردند. (تاریخ بیهقی ص 361).
- دگر نیمه، دیگر نیمه. نصف آخر. باقی مانده. شق دیگر:
گروهی به بهرام باشند شاد
ز خسرو دگر نیمه گیرند یاد.
فردوسی.
ببخشید نیمی از آن بر سپاه
دگر نیمه بر گنج افزود شاه.
فردوسی.
به یک نیمه از روز خوردن بدی
دگر نیمه زو کار کردن بدی.
فردوسی.
یک نیمه جهان را به جوانی بگشادی
چون پیر شوی نیمه ٔ دیگر بگشائی.
منوچهری.
چو نیمه است تنها زن ارچه نکوست
دگر نیمه اش سایه ٔ شوی اوست.
اسدی.
- دو نیمه، دو پاره. دو تکه:
یکی تیغ هندی بزد بر سرش
ز تارک به دو نیمه شد تا برش.
فردوسی.
اگر بر جوشن دشمن زند تیغ
به یک زخمش کند دو نیمه جوشن.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی، ص 65).
ز بعد او زکریا بماند هفتصد سال
بریده گشت به دو نیمه در میان شجر.
ناصرخسرو.
مه را دو نیمه کرده به دست چو آفتاب
سایه نه بر زمینش و از ابر سایه بان.
خاقانی.
- یک نیمه، نصف. نصفی. یک دوم. نیمی:
من از پادشاهی آباد خویش
نه برگیرم از گنج یک نیمه بیش.
فردوسی.
- نیمه ٔ پسین، نصف مؤخر. (فرهنگ فارسی معین). از کمر به پایین در انسان و حیوان: نیمه ٔ پیشین از گوشت جانوران چون گردن و سینه و دست بهتر باشد از نیمه ٔپسین زود گوارتر. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
- نیمه ٔ پیشین، نصف مؤخر. (فرهنگ فارسی معین). از کمر به بالا در انسان و حیوان. رجوع به نیمه پسین در سطور قبل شود: نیمه ٔ پیشین از شکل ثور. (التفهیم از فرهنگ فارسی معین).
- نیمه ٔ دینار، کنایه از لب معشوق. (از آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به نیم دینار شود:
دوش گرفتم به لب نیمه ٔ دینار تو
چشم تو با گوش گفت زلف تو در تاب شد.
خاقانی (از آنندراج).
- || کنایه از بوسه. ماچ. (ناظم الاطباء) (از آنندراج).
- نیمه ٔ قندیل [عیسی]، کنایه از ماه نو. (آنندراج):
نیمه ٔ قندیل عیسی بودیا محراب او
یا مثال طوق اسب شاه صفدر ساخته.
خاقانی (از آنندراج).
- نیمه کردن، نصف کردن. (ناظم الاطباء).
- || (اصطلاح بنایی) آجر را به دو بخش مساوی از وسط شکستن. آجر را به نیمه آجر تبدیل کردن.


تاریک دین

تاریک دین. (ص مرکب) گمراه. زشت پندار. کافر:
ز شب بدخواه تو تاریک دین تر
ز ماه نو دلت باریک بین تر.
نظامی.


ماه ماه

ماه ماه. (ق مرکب) ماه بماه. هر ماه و ماهیانه. (ناظم الاطباء).


نیمه روشن

نیمه روشن. [م َ / م ِ رَ /رُو ش َ] (ص مرکب) آنجا که نه تاریک باشد و نه کاملاً روشن. (فرهنگ فارسی معین). سایه روشن. تاریک روشن.


تاریک گردیدن

تاریک گردیدن. [گ َ دی دَ] (مص مرکب) تاریک شدن. تاریک گشتن.تیره و تار شدن: غُربه؛ تاریک گردیدن. اِظلام، تاریک گردیدن شب. اغضاء؛ تاریک گردیدن شب. ادجاء؛ تاریک گردیدن شب. تدجی، تاریک گردیدن شب. دجو؛ تاریک گردیدن شب. غسو، اِغساء، غَسی ً، غَسم، اِغسام، تاریک گردیدن شب. غدر، اغدار؛ تاریک گردیدن شب. (منتهی الارب).


تاریک شدن

تاریک شدن. [ش ُ دَ] (مص مرکب) تیره شدن. تار گردیدن. تیره گشتن: دجم، تاریک شدن. (منتهی الارب). ادلماس، سخت تاریک شدن. (منتهی الارب):
ز جای اندر آمد چو کوهی سیاه
تو گفتی که تاریک شد مهر و ماه.
فردوسی.
بیامدچو با شیر نزدیک شد
جهان بر دل شیر تاریک شد.
فردوسی.
ز توران بیاورد چندان سپاه
که تاریک شد روی خورشید و ماه.
فردوسی.
همی بود تا سنگ نزدیک شد
ز گردش همه کوه تاریک شد.
فردوسی.
بدان شیر کپی چو نزدیک شد
تو گفتی بر او کوه تاریک شد.
فردوسی.
بکردار شب روز تاریک شد.
فردوسی.
سرد و تاریک شد ای پور سپیده دم دین
خُرُه ِ عرش هم اکنون بکند بانگ نماز.
ناصرخسرو (دیوان چ کتابخانه ٔ تهران ص 203).
تا نه تاریک شود سایه ٔ انبوه درخت
زیر هر برگ چراغی بنهد از گلنار.
سعدی.
- تاریک شدن بخت، تیره بخت شدن. تیره شدن بخت. مجازاً بمعنی مرگ آمده است:
بگفت این و تاریک شد بخت اوی
دریغ آن سر و افسر و تخت اوی.
فردوسی.
- تاریک شدن چشم (جهانبین)، تار شدن چشم: اسداف، تاریک شدن هر دو چشم از گرسنگی یا از غایت پیری. تغطش، تاریک شدن چشم. (منتهی الارب). غسق، تاریک شدن چشم. (تاج المصادر بیهقی). مدش، تاریک شدن چشم از گرسنگی یا از گرمی. طرفشت عینه، تاریک شد و سست گردید چشم او. طخشت عینه طخشاً؛ تاریک شد چشم او. (منتهی الارب):
بدید آن رخانش چو نزدیک شد
جهان بین او نیز تاریک شد.
فردوسی.
رجوع به تار (تار شدن چشم) شود.
- تاریک شدن شب، فرارسیدن شب و تاریکی آن: اخضلال، تاریک شدن شب. (از منتهی الارب). دجو؛ تاریک شدن شب. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). ادلیمام، تاریک شدن شب. (از منتهی الارب). دموس، تاریک شدن شب. اسداف، تاریک شدن شب. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). اسحنکاک، تاریک شدن شب. اشتباک، نیک تاریک شدن سیاهی شب. اطلخمام، تاریک شدن شب. اطرمس َّ اللیل اطرمساساً؛ تاریک شد شب. طرشم اللیل، تاریک شد شب. اعتکار؛ نیک تاریک شدن شب. تعظلم، تاریک شدن شب و سخت تاریک شدن آن. علمه؛ تاریک شدن شب. عکمس اللیل عکمسهً؛ تاریک شد شب. غَطو، غُطوّ، غَطی، غُطی، تاریک شدن شب. اِغباس، اغبساس، تاریک شدن شب. غَسقان، غَسق، اغساق، تاریک شدن شب. (منتهی الارب). غسوق، تاریک شدن شب. اغدار؛تاریک شدن شب. غَضْو؛ تاریک شدن شب. غسوم، تاریک شدن شب. غدر؛ تاریک شدن شب. قطو؛ تاریک شدن شب. (تاج المصادر بیهقی).


تاریک گشتن

تاریک گشتن. [گ َ ت َ] (مص مرکب) تاریک شدن. تیره و تار شدن. تاریک گردیدن. رجوع به تاریک شدن و تاریک گردیدن شود.

فرهنگ فارسی هوشیار

تاریک ماه

(اسم) محاق، سرار.


نیمه

(اسم) نصف هر چیز ((هر بیت را بدو نیمه باشد که در تحرکات و سواکن بهم نزدیک باشند. ))، پارچه ای که بوسیله آن روی خود را پوشند برقع، نصف ار خالق، نصفه آجر یا خشت. یا نیمه پسین. نصف موخر: ((نیمه پسین از پیکر گاو. )) یا نیمه پیشین. نصف مقدم: ((نیمه پشین از شکل ثور. )) یا نیمه دینار. نصف دینار، لب معشوق، بوسه. یا نیمه شب. نصف نصف یک ربع. یا نیمه نیمه نیمه. نصف نصف نصف یک هشتم. یا به دو نیمه شدن نصف شدن.


نیمه روشن

(صفت) آنجا که نه تاریک تاریک باشد و نه کاملا روشن: (صحنه نیمه روشن تاتر. ))

مترادف و متضاد زبان فارسی

نیمه

شقه، نصف، نصفه، نیم، نیمه، یک‌دوم، نیمچه

معادل ابجد

نیمه تاریک ماه

782

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری